دردی هست در دلم، وقتهایی که تصویر مات خاطره های مبهم اشتباهی و حادثه ای، چه دور چه دورتر، جایی در گوشه و کنار ذهن من باز می کند. وقتهایی که شاید نه به خاطر دلیلی محکم، آهنگ غمی را با دلم ساز می کند.
گاهی حسی می آید، با خودش حالی می آورد، خانه ای می سازد پر از خیال. چه خوب چه بد. خیال های خوش، خیال های تلخ. نمی دانم با فوج خاطره ها چه کنم. گذشته اند. حال در جریان است. آینده هنوز پا نگذاشته در زندگانیم.
من کجایم ؟ به راستی... تاثیر خاطره های تلخ و خوب، امروز را نمی سازد؟ امروز به کدام فکر می کنم؟ به دیروز؟ به فردا؟ روزهایی که نمی دانم چگونه اند؟
گاهی صدای رعد و برق، مرا به یاد بغض هایی می اندازد. گاهی هم باران، می شوید ذهنم را از گرد و غباری که گاه و بی گاه، می نشیند روی تصوراتم و می گویم: آه!
دارد می بارد امشب هم. ببار چه خوب می باری...امشب دلگیرم... ببینم می توانی...
سلام! این منم. گذشته و خاطراتی و حالی و راه آینده ای. من و نوشته هایم...سلام!